jueves, 27 de noviembre de 2008

زندگی نامه

فرخ تميمي
در سال 1312 در نيشابور به دنيا آمد در تهران بزرگ شد پدرش اهل طالقان بود
در سالهاي جنگ دوم جهاني تميمي سالهاي اول تحصيل در دبستان را مي گذراند سالهاي نوجواني و جواني وي با تب و تاب سياسي در جامعه در سالهاي پس از جنگ همراه بود و او به نهضت ملي ايران گرايش يافت
فرخ تميمي شاعر و نويسنده،براثر ايست قلبي در منزل خود درگذشت. در هنگام مرگ ۷۹ سال داشت، و داراي ليسانس زبان انگليسي و فوق ليسانس حسابداري صنعتي از دانشگاههاي تهران بود. آثاري همچون «آغوش»، «سرزمين پاك»، «ديدار»، «در سرزمين آيينه و سنگ»، «گزينه اشعار» و… از جمله تأليفات او به شمار مي آيند.زنده ياد تميمي در آخرين روزهاي زندگي خود مشغول كار برروي انتشار مجموعه اشعاري از آثار شاعران جوان شعر نو بود

خانم زهرا دانش آموخته ي زبان انگليسي و فرانسه در خانواده اي اهل فرهنگ و دانش به سال 1307
متولد شده است . او از نوادگان جهانگير ميرزاي حسام السلطنه ي قاجار و اصالتا كرمانشاهي است . از طرف پدر ، ملك شاهي و از طرف مادر ، دولتشاهي . پدرش وكيل دادگستري و داراي درجه ي دكترا در رشته ي حقوق از دانشگاه سوربون و تحصيلات عالي در آكسفورد بوده است . در سال 1345 با فرخ تميمي ازدواج كرد ، خانواده اي از نسل ميرشكار مقدمي ؛ مردماني با سليقه و خوش لباس ، و حاصل اين پيوند ، فرهنگ كه در سال 1347 متولد شده و تحصيلاتش را زير سايه ي پدر در رشته ي تكنسين دندان سازي به پايان رسانده است


تمناي گناه
خزد لرزان ، درون بستر من
ز شرمي خفته مي گويد كه : - بفشار
چنان بفشار بر خود پيكرم را
كه بشكوفد هوس هاي گنه بار

به دندان گير و شادي بخش و مي نوش
ز خون اين لبان بوسه گيرم
ببين از گونه سرخم بريزد
شرار خواهش آراي ضميرم

درنگي كن در آغوشم كه امشب
فروزانست بزم عشق ديرين
نمي خوابيم و مي نوشيم تا صبح
ز جام بوسه ها ، بس راز شيرين

چنان گنجد در آغوشم كه هر دم
بينديشم كه او غرقست در من
و يا در حلقه ي بازو ، اثيريست
به جاي پيكر عريان يك زن

اتاقي هست و ما و خلوت و مي
صداي بوسه ها ، آهنگ دل ها
نمي رقصد بدين آهنگ تبدار
به جز رقاصه ي مست تمنا ....

چو بشكوفد گل زرين خورشيد
مرا خواند بدان چشم فسونگر
گشايد بازوان گويد كه - : باز آ
گنه شيرين بود ... يك بار ديگر


نامه سرخ
ديشب به ياد آن شب عشق افروز
حسرت ، درون مجمر دل مي سوخت
حرمان ، به زير دخمه ي پندارم
شمع هوس ، به ياد تو مي افروخت

ياد آمدم چو بوسه ي آتشگير
مي تافت از لبان تو ، لرزيدم
يا چون به روي دو سنگ پستانم
دندان زدي بگرد تو پيچيدم

در زير آبشار بلند ماه
گيسوي من به روي تو مي خوابيد
وز كهكشان ديده ي شتابت
راز نگاه شيفته ، مي تابيد

« ميگون » خموش بود و سكوتي سرد
خوابيده بود در دل صحراها
بر گوش آن سكوت نمي آويخت
جز نغمه ي تپيدن قلب ما

پاينده باد لذت آن لحظه
كز جذبه اش دو ديده چو آتش بود
هوشم رميد و روي تو غلتيدم
سر تا به پام لرزش و خواهش بود

ياد آوري كه پيكر عريانم
رنگين ز خون سبز چمن گرديد ؟
دست تو بهر شستن رنگ آن
چون مه ، بروي قامت من لغزيد ؟

آشفته بود زلفم و مي گفتم
خواننده راز شام هوس راني
خواننده و از ملامت همسالان
گيرد دلم غبار پشيماني

خنديدي و به طعنه نگه كردي
يعني كه دختران همه مي دانند
« سرمگو » ز شيوه ي ما پيداست
راز درون ز حال برون خوانند

« فرخ» سه ماه مي گذرد زانشب
دردا ، كنون ز شهر شما دورم
دورم ولي هنوز تو را جويم
داني كه از فريب و ريا دورم

باور بكن مصاحب و همرازم
جز خاطرات عشق تو ، ياري نيست
جانم ازين شكنجه ي تنهايي
بر لب رسيد و راه فراري نيست

گاهي به خويش گفته ام اي غافل
با انتحار مي رهي از اين دام
اما دوباره ياد تو مي گويد
آيد زمان عشق و وصال و كام

« شيراز « با تمام دل افروزيش
در چشم من ستاره خاموشي است
بيگانه ام ز مردم و حيرانم ، كاين سر نوشت عشق و همآغوشي است

منظورم از نوشتن اين نامه
بشكستن صراحي دردم بود
دردي كه سرنوشت پريشاني
ديريست تا به ساعر جان فزود

چرخيده شب ز نيمه و ناچارم
كوته كنم حديث دل ناشاد
پايان نامه عهد قديم ماست
«نوشين » شراب ساغر « فرخ » باد


من و تو
خنده اي ، خنده ي گل مهتاب
شعله اي ، شعله ي دل خورشيد
بوسه اي ، بوسه ي سحرگاهان
تغمه اي ، نغمه ي لب اميد

غنچه اي ، غنچه ي بهار حيات
عشوه اي ، عشوه ي نگاه نياز
مژده اي ، مژدهي شكست فنا
چشمه اي ، چشمه ي نهفته راز

ناله ام ، ناله ي ني آلام
لاله ام . لاله ي دل خونبار
هاله ام ، هاله ي گناه سياه
واله ام ، واله ي وفاي نگار

ژاله ام ، ژاله ي مه رؤيا
باده ام ، باده اي ز ساغر ننگ
بيش از اينم بتر ، كه مي بيني
شهره ام . شهره ام : به ننگ به رنگ

نياز
اي عطر بهار زندگاني
اي ماه شكفته ي دل افروز
اي پيك ديار عشق و مستي
اي جام شراب خنده آموز

يك لحظه به پيچ در مشامم
يك شب بنشين بر آسمانم
يك بار بزن در نيازم
يك جرعه بريز بر زبانم

بي نشان
نفهميدم كه آن زن
چرا ننشسته بگيخت
چرا آواز غم را
به چنگ شعرم آويخت

نفهميدم چه كرديم
كجا بوديم ، كي ديد
شبانگه بود يا روز
چه ها گفتم ، چه پرسيد

نفهميدم كه نامش
چرا در خاطرم نيست ....
چرا سوزد لبانم
چرا ؟
از چيست ؟
از چيست ؟


گردن بند
نشستم سالها بر ساحل عشق درخشانت
و مرواريد شعرم را
فرو آويختم بر گردن همرنگ مهتابت
ولي ديشب كه بازوي كسي بر گردنت پيچيد
ز هم بگسست گردن بند احساسم
و مرواريد ها در كام موج حسرتم ، غلتيد

پنجره
امشبم اي دختر شاعر پسند
رمز عشق و عاشقي آموختي
شمع عشقم را كه در دل مرده بود
با دم گرم فسون افروختي

روزگاري بود كز بيم فريب
دل نمي بستم به عشق دختران
خواهشم در سينه مي جوشيد و باز
مي هراسيدم از اين افسونگران

سالها رخسار يك بازيچه را
اندر آغوش زنان پرداختم
هر كجا سوداگري مي يافتم
ساعتي با عشق او مي ساختم

عشق بازاريم از شهر فريب
همسفر گرديد و راه آورد بود
بستر زنهاي هر جايي ، مرا
خوش پناهي از خيال درد بود

بسكه ياد بي نشان اين و آن
در نهفت خاطرم آويخته ست
عشق پاك و شيوه ي دلدادگي
از دل كولي وشم بگريخته ست

امشب از نو عشق بي سامان من
دلبري ديد و سر و سامان گرفت
دست تو ، زين ورطه بالايم كشيد
سالهاي هرزگي پايان گرفت

وه ! چه مي سوطم از اين عشق بزرگ
موي خود پيش آر تا بويم به راز
دست من بفشار در دست سپيد
آتشم زن ، آتشي دارم نياز

يك شب
نه . امشب اين خيال از سر به در كن
كه بعد ا هفته ها اميد ديدار
بيايي ليك تا صبحم نماني
دمي باشي و بگريزي پري وار

خودت گفتي كه يك شب پيشت آيم
از امشب فرصتي دلخواه تر نيست
ببين شعري برايت ساختم دوش
بيا نزديكتر تشويشت از چيست ؟

برون كن جامه عريان و هوسناك
برقص و در سرم يادي بفروز
دوبازو حلقه كن بر گردن من
مرا در كوره ي مهرت ، همي سوز

چرا ترسي زن همسايه بيند
كه سر بر سينه ي من مي گذاري ؟
زنست و فاش سازد از حسادت
هزاران قصه زين شب زنده داري ؟

نمي داني كه شب از نيمه چرخيد
به هر در رو كني كس نيست بيدار
و گر بيرون روي افتان و خيزان
تو را با گزمه ها افتد سر و كار

اگر از پچ پچ زنها هراسي
چرا آواز شعرم را شنيدي ؟
چرا هر جا نشستي لب گشودي
كه يك معشوق شاعر بر گزيدي ؟

بگفتي : نامزد ، او مهربانست
اگر پرسيد ديشب با كه بودي ؟
بگويم سر گذشت عشق پاكم
بسازم بهر عشق او سرودي

در آن گويم اثير گويسوانت
چو موي آفتاب زرنگارست
نفس هاي ترا نوشم كه عطرش
چو بوي خنده ي صبح بهارست

تو شعر خامشي ، الهام بخشي
من از عشق تو گشتم نغمه پرداز ...
چو شعر خويش را خوانم به گوشش
مرا مي بخشد و مي بوسدم باز

چه مي فهمد كه ديشب با تو بودم
چه مي فهمد دل هر جايي من
درون سينه ديشب تا سحرگاه
تپيد از عشق آتش ريز يك زن


نفرين شده
تشنه ام چون كوير تبداري
كه زبان مي كشد به سينه ي آب
نه اميدي كه چشمه اي يابم
نه فريبي كه ره برم به سراب

در دلم سنگ تيره گون خطا
در گلو عقده هاي پوزش لال
در سرم خاطرات بي سامان
بر لبم قصه هاي عشقي كال

دست يك زن كه صورتش محو است
در بخور كبود اوهامم
فلس خورشيد هاي سوزان را
مي فشاند به دوزخ كامم

چشم من بسته با طلسم شكيب
زانكه شبكور شهر خورشيدم
ديگرم دخمه ايست بستر خواب
چون شبي پيش يار خوابيدم

زير آن دخمه پشت يك در كور
دير گاهيست كز نهيب هراس
مي شكم ناله باز كن در را
با توام اي كه مي سپاري پاس
ليكن از گوشه هاي دخمه ي ژرف
خسته آهنگ و آشنا به هراس
پاسخ آيد كه - : باز كن در را
با تو ام اي كه مي سپاري پاس


عطش
ديشب كه جز بخور گلي رنگ يك چراغ
پهلوي تختخواب تو ، بيگانه اي نبود
بر آشيان چشم سياه تو ، مرغ خواب
بنشسته بود و نغمه لالاي مي سرود

پروانه هاي بوسه ي آتش پرست من
گم شد به بوستان لب و گونه هاي تو
چشمم دويد در پي آن بوسه ها ولي
گم شد ميان همهمه بوسه هاي تو

من در خيال اينكه كجا رفت بوسه ها
ديدم نگاه شوق تو بر سينه ات دويد
ناچار بوسه هاي جنون از لبم گريخت
در آبشار سينه ي مهتابيت خزيد

تا پرتو چراغ نخدد به عشق ما
دست تو آن حصاري شب را خموش كرد
آنگاه چشمه سار لبي ماند و تشنه اي
كاو تا سپيده ، بوسه از آن چشمه نوش كرد


ننگ
خنديد و روي سينه ي سوزان من فشرد
آن غنچه هاي سر زده از شاخه ي بلور
غرق غرور گشتم و گفتي نشسته ام
بر بال هاي موج خروشنده ي سرور

ما هر دو از نياز جواني در التهاب
درمان خود نهفته به پازهر بوسه ها
سوزانده در شرار عطش توبه ي كهن
افشانده در كوير هوس دانه ي حيا

- مه خفته روي بام شب و تا سپيده دم
بسيار مانده ، خسته شدي . لحظه اي بخواب
- بيدار مانده ام كه بر اين غنچه هاي سنگ
امواج بوسه هديه كني چون كف شراب

چون كودكي كه طاقت او را ربوده تب
پيچنده بود و از بدنش شعله مي جهيد
اما ز سكر بوسه و تخدير چشم و دست
كم كم به خواب رفت و در آغوشم آرميد

وقتي كه روز تشنه درون اتاق ما
اشباح تيره را به فروغ سحر شكست
او ديدگان سرزنش آميز خود گشود
شرمنده وار و غمزده پهلوي من نشست

يك لحظه در خموشي خود بود و ناگهان
آيينه اي برابر چهرم گرفت و گفت
حك است بر كتيبه ي پيشاني تو : ننگ
خود را بكش كه ننگي و نتوانيش نهفت

گويي كه بيم سرزنشت نيست . اي عجب
شستي به آب خيره سري آبروي خويش
سرخاب هرزگي زده اي روي گونه ام
اينست هنر كه شهره ي رذلي به كوي خويش

آيينه را گرفتم و افكندم و شكست
گفتم كه بگذر از سر جادوي ننگ و نام
كاين داستان كهنه كه رنگ فنا گرفت
دامي است در گذرگه مستي و عشق و كام

پرهيز اگر به ديده ي شوخ تو جلوه داشت
ديشب اسير دام هوس ها نمي شدي
وز گير و دار وسوسه نفس طعمه جوي
راه گريز جسته و رسوا نمي شدي

سرود باران
من شيفته ي سرود بارانم
اين نغمه ي جانفريب دريا راز
افسوس كه شيشه ي اتاقم ، دوش
در گوش دلم نريخت آن آواز

مهتاب ولي به لطف و زيبايي
مي خواند ترانه هاي لالايي
من شيفته ي سرود مهتابم
اين نغمه شام هاي تنهايي

يار
لغزنده چون اثير
رخشنده چون شهاب
رقصنده چون فريب
گيرنده چون شراب

پوينده چون اميد
گوينده چون نگاه
پاينده چون خيال
سوزنده چون گناه

فرخنده چون شباب
دلزنده چون بهار ...
اينست آنچه من
خوانم به نام : « يار »


ميناي آرزو
من كيستم ؟ ترانه لبهاي آرزو
همچون صدف ، نشسته به درياي آرزو
تلخ آب مرگ مي خورم و دم نمي زنم
اندر هواي جرعه ي صهباي آرزو

مستان به خواب ناز رفته اند و من
بيدارم از شراره ي ميناي آرزو
شبها به ياد روي تو صد بوسه مي زنم
بر روي ماهتاب شب آراي آرزو

جز در سراي درد كه ديگر حكايتي است
چشم منست و جلوه دنياي آرزو
در گلشن حيات كه روييده خار غم
ماييم و ما و سايه طوباي آرزو

پنداشتم كه خواهش دل را كرانه ايست
اما كرانه كو و تمناي آرزو
امروز خون دل خورم و زنده ام كه باز
دل بسته ام به وعده فرداي آرزو

تصوير
برگرد اي زني كه نمي يابمت دگر
برگرد تا كه لب به لبت آشنا شود
برگرد تا كه آتش افسرده ي دلم
جان گيرد و جهنم خورشيد ها شود

ما هر دو آفريده يك درد زنده ايم
تو آن زني كه نام تو هر كس شنيده است
تو آن زني كه از لب هر مرد هرزه گرد
بس بوسه هاي تند به رويت چكيده است

تو آتشي كه در تن هر كس فتاده اي
تو آن زني كه در بر هر مست خفته اي
تو آن زني كه سنگ خطاهاي تيره اي
تو شاخسار شهوت بيگاه رسته اي

تو آن زني كه قصه عشق و شراب را
در گوش هر اسير جواني سروده اي
تو آن زني كه هر كه تو را بيشتر خريد
هر چند هرزه بود ، كنارش غنوده اي

من سايه شكسته ديوار هستي ام
من رود پر خروش هوسهاي روشنم
من كوهسار ننگم و ابر شراب عشق
يكبار هم نشسته گناهي ز دامنم

من دوزخ فسانه ي پرهيزكاريم
من آن كسم كه شعر مرا هر كه خواند و ديد
نفرين نمود و گفت كه كفرست و شعر نيست
و آن گاه از برابر اين دوزخي رميد

من رانده ام ز گوشه ي شهر خموش نام
تو خوانده اي به كشور رسوايي سياه
ما هر دو آفريده يك درد زنده ايم
برگرد و زندگاني خود را مكن تباه

علف هرزه
چون علف هرزه اي كه بار و برش نيست
ريشه دوانيده ام به دشت هوس ها
تشنگيم تافته چو كوره ي خورشيد
گرچه كنارم بودكرانه ي دريا

حسرت اينم كشد كه فصل بهاران
از سر دريا بخور ابر نخيزد
وز نفس سرد كوهسار گرانخواب
بر لب صحراي خشك ، ژاله نريزد

هرگزم از شاخسار سبز درختي
بستر آرام و سايه گير نبوده است
مرغ نشاطي درون پهنه ي گوشم
قصه نگفته ست و رازدل نسروده است

توده ي خاكستري كه ماند كنارم
قصه ي يك كاروان گمشده گويد
ديده سنگ اجاق دود گرفته
خيره شده تا نشان رفته بجويد

گويدم اينها ، كه روزگار گدشته
دست كسي آتشي كنار من افروخت
بر من دلبسته در سكوت جنونم
شعله نشان داد و راه سوختن آموخت

سوختنم هست و راز اين عطش سرخ
رفته به دهليزهاي عمر سياهم
تا كيم از دور كاروان انيران
راه ببند به شعله هاي نگاهم

تا كيم اين ديدگان خون شده از خشم
سايه سر گشتگان راه ببند
دست مرادي ز لطف پنجه گشايد
وين علف هرزه را ز ريشه بچيند

ديوار مرگ
اگر زبان نگاهي نياز دل مي گفت
درون خلوت شبها فغان نمي كردم
به شعر سست سرانجام درد و رنجم را
براي خنده ي مردم ، بيان نمي كردم

چه شام ها كه چو كابوس مرگ وحشتزاي
گلوي زندگيم را فشرده ام در چنگ
ز بيم آنكه به دامان گلنگار حيات
ازين تلاش نشيند غبار تيره ننگ

بهر دري كه زدم دست يأس بازش كرد
مگر به پهنه ي ما يكدر اميد نبود
چنان زمانه برايم شكست مي بارد
كه معتقد شده ام بخت من سپيد نبود
زبان لال چرا مي گشايم از سر درد
كسي ز سوز سخن هاي من نمي مويد
دريغ و درد كه از تنگناي ظلمت شام
لبي به ناله ي من پاسخي نمي گويد

ازين پس ار بسرايم ترانه ي وحشت
بگوش بسته ديوار مرگ خواهم خواند
وليك تا نگشايد در رهايي را
در اين ديار : - ديار شكنجه - خواهم ماند

مرداب چشم او
سالي گذشته است
زان ماجري كه عشق من و او از آن شكفت
زان شام ها كه شعر فريباي من شنيد
در آن شب اميد
چشمان او به سبزي مرداب سبز بود
در گوش من ترانه نيزار مي سرود
آغوش مهر او
گرماي بيكرانه ظهر كوير داشت
زان ماجراي تلخ
سالي گذشته است
با آنكه داستان من و او كهن شده است
با آنكه دوستدار شكارم ، ولي هنوز
هرگاه بر كرانه مرداب مي رسم
با تير سينه سوز
مرغابيان وحشي آن را نمي زنم
........................
در آن شب اميد
چشمان او به سبزي مرداب سبز بود

زنجيري براي دست شعرم
روزي ز چنگ هر غزل نغزم
عشق و نشاط و خنده فرو مي ريخت
در نغمه اش فسانه همي رقصيد
بر زخمه اش ترانه همي آويخت

هرگز نشد كه از صدف بحري
دري گران به ساحل غم غلتد
يا گرد شاخسار غزلهايم
نيلوفر شكست والم پيچد

امروز ديگرم نه نشاطي هست
ني شور زن پرستي و مي خواري
چنگم گسسته مانده و مي گريد
بر سرنوشت شوم سيه كاري

امروزم از نوازش هر تاري
ريزد ترانه هاي غم و حرمان
آهنگ يك ترانه تكراري :
- مردم از اين شكنجه بي پايان

ديگر دلم گرفته ازين آهنگ
تا كي در ابتذال سيه ، مانم ؟
تا كي به چنگ وحشت نوميدي
در گوش چنگ قصه ي غم خوانم ؟

هان ! مردمي كه چشم شما لغزد
روي سواد شعر غم انگيزم
توفان شويد تا چو پر كاهي
در گرد باد مرگ در آويزم

هان ! مردمي كه گوش شما باز است
تا بشنود ترانه پيروزي
بندي زنيد شعر مرا بر دست
تا بر كنيد ريشه ي كين توزي

هان ! دوستان ز راه وفا داري
شعر مرا به خاك سيه ريزيد
با شاعري كه شعله ي نوميديست
دريا شويد و يكسره بستيزيد


Links:

AVAyeAZAD.com..::..فرخ تميمی..::..دیوان اشعار


بزرگداشت فرخ تميمي
http://www.persian-language.org/Group/Report.asp?ID=358&P=6


امروز با فرخ تميمي
http://www.iraninstitute.com/1380/800607/html/art.htm


به ياد زنده ياد فرخ تميمي
http://www.hamshahri.org/HAMNEWS/1381/811226/news/akhar.htm#s13335


فرخ تميمي درگذشت
http://www.iraninstitute.com/1381/811225/html/art.htm#s202539


ماسه های خيس را...
http://shahrag.com/salhapish/salhapish11-tamimi.htm

Hey you
http://kalaghsabz.persianblog.com/1383_9_21_kalaghsabz_archive.html

سه شعر از فرخ تميمي
http://www.iran-newspaper.com/1380/801111/html/art.htm#s87264

No hay comentarios: